ماندانا مقدم در چارسو

حرفه ده ساله شد و این بهانه ای بود برای دعوت از ایمان افسریان و مجید اخگر سردبیران بخش حرفه نقاش و حرفه-هنرمند برای حضور در چارسو در روز 21 شهریور تا علاوه بر آشنایی، از نزدیک روایت فعالیت های آن ها را بشنویم و نقد و پرسشی داشته باشیم از نحوه فعالیت یکی از اصلی ترین رسانه های هنر ایران. در این جلسه که با مدیریت علیرضا صحاف زاده و با حضور سعید روانبخش و هلیا دارابی برگزار شد مباحث زیر عنوان شد:
نحوۀ آغاز به کار حرفه- هنرمند که با دور هم جمع شدن چند جوان تازه کار از جمله شهریار توکلی، ایمان افسریان و فرشید آذرنگ شکل می گیرد، نکته جالب در بیان این خاطرات که توسط ایمان افسریان با صداقت و فروتنی خاص خودش مطرح می شد، دغدغه هایی بود که فعالیت مطبوعاتی در کشور ما در پی دارد. این که ما به عنوان مخاطبان و منتقدین این رسانه ها به محتوای مطالب نظر میکنیم و اصحاب این رسانه عملاً درگیری مشکلاتی بسیار پایه ایتر از جمله مسائل مالی هستند، معضلی که نه تنها عمر مفید بسیاری از این مجله ها را کوتاه کرده و پس از مدتی تعطیلی مجله تنها راه حل ناگزیر خواهد بود، بلکه دلمشغولی و تمرکز صاحبان این نشریه ها را از محتوا دور کرده و بر مساله هایی هم چون تهیه آگهی و تآمین منابع مالی برای ادامه حیات مجله معطوف میکند. البته مسلم است که این مشکلات وظیفۀ ارائۀ کار درست را از کسی سلب نمیکند، اما باعث میشد حداقل درمورد کسانی که با حُسن نیت وارد کار شده اند و مانند برخی قصد کاسبی ندارند کمتر بیرحم باشیم. حقیقتاً پس از اتمام این جلسه به این نتیجه رسیدم که ملت قدرنشناسی هستیم و ید طولایی در بیرون گود نشستن و لنگش کن گویی داریم. ما از نویسندگان توقع کار درست و در حد معیارهای بین المللی داریم در حالی که خود به عنوان مخاطب یا سکوت میکنیم و یا غر میزنیم و یکی از مهم ترین وظایف مخاطب بودگی خود را در مورد دادن بازخورد(فیدبّک) و نقد کردن فراموش می کنیم. مسالۀ نداشتن بازخورد از مخاطبان سوالی بود که توسط علیرضا صحافزاده مطرح شد و پاسخ مجید اخگر این بود که تقریباً هیچ بازخوردی در کار نیست. ایمان افسریان اما گفت که پس از انتشار هر شماره از مجله، آن را برای خواندن پیش کسانی چون روئین پاکباز می برد و نظر ایشان را جویا میشود. این مورد بحث را به این نقطه رساند که آیا گرفتن فیدبک از اساتید نسل قبل سلیقه مجله را به سمت کهنسالی و محافظه کاری پیش نمی برد؟ که پاسخ مثبت بود یعنی مسئولان این نشریه اذعان داشتند که گرایشی راست و محافظهکار را برای انتخاب و تولید محتوا و موضوعات این نشریه در پیش دارند.
موضوع محافظه کاری نه تنها در نظارت بر مطالب بلکه هم چنین در مورد انتخاب هنرمندان نیز مطرح شد. ایمان افسریان معتقد بود که این نشریه نسبت به حرکات مد روز و آخرین ژست های هنری چندان خوشبین نیست، به ویژه در مورد هنرمندان ایرانی که «جریان اصلی» ها همواره با نگاه منتقدانه نگریسته شدهاند و نشریه در مورد آن ها سکوت کرده است. سعید روانبخش این محافظه کاری را در مورد سیاست بستۀ مجله برای مشارکت دادن نویستدگان جدید مطرح کرد و این گله ای بود که هلیا دارابی هم از حرف داشت. سوال من از ایمان افسریان این بود که در این وانفسای امروز هنر ایران به هر گالری که سر میزنیم معمولاً فاجعه ای انتظار مان را میکشد و ژستهایی که تا چند سال پیش تک و توک در کارهای کسانی چون شادی قدیریان دیده میشد امروز متاسفانه تبدیل به «جریان اصلی» شدهاند. حالا علیرغم این که خود من هم از نوشتن در مورد کارهای سخیف اِبا دارم اما آیا این سکوتِ ما که به هدف پر و بال ندادن به این جریان بود، این حاشیه نشینان کم اهمیت را تبدیل به جریان اصلی نکرده بر بساطی که بساطی نیست؟ پرسش دیگرم این بود که چرا ما نمی توانیم نقد کنیم؟ یعنی این قانون ناگفتۀ حاکم بر مطبوعات از کجا آمده که یا تمجید از هنرمند یا نهایتاً سکوت در مورد بخش های بدِ کار؟ افسریان از دو جنبه به این پرسش ها پاسخ داد یکی اینکه ما اساساً ملت انتقادناپذیری هستیم و هر زمان که علیه کسی در نشریه چیزی نوشته شده بلافاصله در شمارۀ بعد مجبور به چاپ جوابیۀ طرف شدهاند یعنی ما به اصطلاح از کسی نمی خوریم و حکایت همان دُمب درازی که همه جا هست و ایگوی عریض و طویل ما ایرانیان. نکتۀ بعدی که بسیار جالب بود و اساساً انگیزۀ من برای نگارش این مطلب شد، این پاسخ افسریان بود که وقتی میخواهیم یک اثر بد ایرانی را نقد کنیم ، اگر کار را با این جمله آغاز کنیم که این اثر بد است برای ارائۀ ادله و بیان جمله دوم به دردسر می افتیم چون چارچوب نظری مناسب برای نقد آثار ایرانی را نداریم و نظریه های غربی برای نقد کارهای داخلی چندان متناسب و جوابگو نیستند. علیرضا صحاف زاده اما بالعکس معتقد بود که آوردن دلیل برای رد چنین کارهایی ابداً دشوار نیست و حتی وقتی کار از یک سطحی پایین تر باشد ارائه دلیل و توضیح برای رد اثری که نکاتی بسیار پایه ای را ندارد و از ریشه خراب است حتی توهین به خود است و اصلاً لزومی ندارد.
من خودم هم تا چندی پیش فکر می کردم لزومی ندارد وقت خودم رو برای نقد فلان اثر سطح پایین تلف کنم و توضیح بدم چرا این کار انقدر بده چون فکر می کردم که به قول معروف آفتاب آمد دلیل آفتاب و مزخرف بودن یک سری کارها هم مثل روز روشن است و احتمالاً همه هم این مساله را میفهمند. اما دو چیز باعث شد متوجه شوم که اشتباه می کنم : اول تعریف و تمجیدهای فیس بوکی از هنرمندان مذکور بود که اوایل می گذاشتم به حساب چاپلوس مآبی خاص ایرانی، اما با مشاهدۀ انبوه تمام نشدنی تمجیدها از آثاری که به زعم هر تحصیل کردۀ تئوریکی چیزی بیش از یک فاجعه و توهین به شعور آدمی نیست( مثالی که در جلسه مطرح شد و همه اساتید بر سرش متفق القول بودند افشین پیرهاشمی به عنوان مثال)، فهمیدم که نه مشکل تنها تملق نیست احتمالاً تعداد زیادی از این بیچاره ها که اکثراً سن و سالی هم ندارند، واقعاً تحت تاثیر ژست ها و ادا و اطوارهای مکش مرگ مای آقای ایکس قرار گرفتهاند، این بیچاره ها واقعاً معیارهای درستی برای قضاوت ندارند. مورد بعدی که باعث روشن شدن بنده بود شیوع وباگونۀ گرایشهایی خاص در گالریها بود که نشان میدهد نه تنها هنرمند بلکه گالری دار هم اگر بخواهیم خوشبین باشیم و نگوییم از سر نفع طلبی ولی از سر ناآگاهی مشغول اشاعۀ این بحران تب آلودند. پس وقتی با قاطعیت میگوییم هنر معاصر ایران بیمار است برای عده زیادی صورت مساله هم حتی جای چرا دارد و تعداد اندک روشنفکران و نخبگان بر سر این قضیه متفقند. پس نیاز داریم چرایی آن را بازکنیم و توضیح دهیم و همه چیز را پای حساب بدیهیات نگذاریم.
پرسش این جاست که حالا چه باید کرد؟ به شخصه فکر می کنم برای نقد آثار داخلی هم معیار و چارچوب داریم و بدون نیاز به تلاش برای گنجاندن آنها در چارچوب نظریات غربی و یا کاری که علی اتحاد می کند یعنی بهره گیری از حکمت و اندیشه های ایران باستان، معیارهایی وجود دارد. نسبت اثر با سایر آثار دوران خود، نقش اثر در کل عرصۀ هنر کشور، خلاقیت، میزان پشتیبانی فرم از محتوا، نحوۀ انتخاب محتوا این ها معیارهایی هستند که فعلاً می توانم مدون نام ببرم ولی در عمل و هنگام نوشتن نکته های بسیار دیگری هم مدخلیت پیدا میکنند. خلاصه این که این را ه فراری که برخی هنرمندان پیدا کرده اند مثال من این طور فکر میکنم، یا این که هرگونه تطبیق و مقایسه ای با آثار مشابه غربی رو کاملاَ منتفی می دانند بیشتر توجیه هایی است برای جبران بی پایگی کار وگرنه هنر هم مثل هر فعالیت دیگر قواعد نوشته و نانوشته ای دارد که هرچند در هر دوران تاریخی و در هر مکان جغرافیایی متفاوت است اما مسلماً بدون معیار نیست. همان طور که هیوم معتقد است این اجماع عمومی متخصصان هنر بر روی کاری می تواند خلاصه تمام این معیارها باشد. کسی نمی تواند انکار کند سیندی شرمن فوق العاده است و این اتفاق نظر مسلماً اتفاقی نیست.
نتیجه نهایی این که جلسه فوق العاده مفید و موثری بود: کنار هم قرار گرفتن اصحاب و دلسوزان هنر این کشور و اتفاق نظرشان بر این که علیرغم اختلاف ها همه بر سر بحرانی که هنر ایران با آن مواجه است اشتراک نظر داریم، پس باید نوشت، نقد کرد، آگاهی داد عرصه را گشود. من از این پس سعی خواهم کرد با نوشتن نقدهایی بر کارهای ایرانی در طی مسیر نوشتن، هنرمندان و دانشجویان رو با چرایی موفقیت یا عدم موفقیت یک اثر مواجه کنم. تا به مرور با استدلال و تئوری بتوانند کار خوب را از بد تمییز دهند. معتقدم این کار به ظاهر ساده ولی عملاً دشوار راه حل درستی برای پایان جنگ و اختلاف و گشودن درهای خِرد و تحلیل است. باشد که رستگار شویم.
سعید رفیعی منفرد با سبز، سفید، سرخ خرداد ماه امسال به گالری والی آمد. هویت ملی و مفهوم وطن هرچند یکی از قراردادیترین مضامین ساخته دست بشر است اما این دست ساخته در طول تاریخ چنان پیوند عمیقی با باورها و عواطف انسان برقرار کرده که گسستن از آن ناممکن به نظر میرسد. پیوند میان انسانهایی که تحت یک نام به نام وطن و یک پرچم به عنوان سمبل این نام گرد هم زیست میکنند، ورای زبان گفتار پیوندی است که از طریق دردهای مشترک تاریخی، حملهها و مصائب و شادیها غرورهای ملی آنان را به یکدیگر وصل میکند.
رفیعی منفرد با تصویر کردن پرچم سبز و سفید و سرخ نوستالژیهای میهنی مردمان را از حیطه ادبیات وارد بوم میکند. عبارتهایی چون «آه شرربار»، «بلبل پربسته»، «سرچشمه هنر»، «مرغ سحر»، «درد مشترک» و «سرای امید» در مرکز پرچم زمزمههای مشترکی را از درد و رنج تا غرور و افتخار برای مخاطبان هم وطن تداعی میکند و به این ترتیب اشعاری که نمادهای فرهنگی رویکرد یک ملت نسبت به هویت ملی خویش است جایگزین نمادهای عمدتاً سیاسی مرکز پرچم میشوند. هرچند حضور پرچم به عنوان نماد یک کشور آثار هنرمند را در زمره آثار نمادپردازانه قرار می دهد ولی تکرار آن عملاً کمکی به تحکیم معنا نکرده است.
در گروهی دیگر از آثار اتفاقاتی روزمره در جریان است. انسانهایی غالباً تنها و هویتزدایی شده با چهرههایی پوشانده یا سر به زیر، بیحالت و یا بیتفاوت به نگرنده، گویی در زمستانی ابدی یخ زده و مسخ شدهاند. در این مجموعه نیز هنرمند برای ارجاع به مفهوم ملیت به سراغ عنصر علنی و بدیهی پرچم میرود. این بازنمایی که در برخی آثار در قالب رنگهای پرچم در لباس افراد انعکاس مییابد در برخی دیگر باز مستقیماً در قالب پرچمهای در حال احتزاز یا سربند و گیسبندهایی تصویر شدهاست. انسان هایی که در مجموعه نخ نمایی به طرز موفقی ملعبهوار و بیاراده به ایفای نقشی از پیش نوشتهشده میپرداختند، انسان هایی که کنترل اعمال و حرکاتشان را نخ های جبر به دست گرفته بود و با چشمانی بسته و صورت هایی عمدتاً پوشانده شده در فضاهایی فرا واقعی و حتی شبه سورئال دست به کنش هایی نه چندان از سر اختیار می زدند، این جا بدون این که عروسکگردانی در کار باشد به عنوان ابژههایی ملی شده پوستینی از جبر جغرافیایی را بر تن کرده اند و رنگ های پرچم یا به صورت صریح و واضح در فضاهای زندگی این مردم در حال اهتزاز است و یا در قالبی نمادین تر در رنگ های لباس و اشیاء، حضور دائمی خود را به رخ می کشد.
رفیعی در کاتالوگ نمایشگاه مینویسد:
« سبز، سفید،
سرخ این سه رنگ چه معنی یا معانیای را با خود حمل میکنند؟
روزی به دوستی گفتم: " اگر با کسی خندیده باشی، شاید فراموشش کنی.
اما، اگر با کسی گریسته باشی، هرگز فراموشش نخواهی کرد.
"
این روزها که آدم ها کم میشوند، دور میشوند،
خاطره میشوند و بسیاری ازما در مرز میان رفتن و ماندن اسیر شدهایم؛
تازه محیط مشترک، زبان مشترک، پرچم مشترک معنی مییابند. تازه
میفهمی
که سبز و سفید و سرخ فقط رنگ پرچم نیستند، بلکه باردار هزار معنی جانبیاند.
میفهمی
که پرچم سمبل موطنی است که در آن تاریخ و زیستگاه و امکان و
بیامکانی،
میان تو و بسیاران دیگر مشترک است. میفهمی که این سه رنگ، بالینیست برای درد
مشترک و بغض مشترک.
میفهمی که ...
بگذریم».
مهسافرهادی کیا