این مطلب را آقای  ایمان فاطری رضوانی هنرمند نقاش نوشته که عیناً این جا نقل می کنم، فاجعه ای باورنکردنی در مدیریت هنری و چیدمان آثار هنری که امیدوارم دست اندرکاران این امر را کمی به خود بیاورد:


دوشنبه بیست و نه آبان ماه1391 ساعت 4 بعد از ظهر: ((به فرهنگستان هنر میرم،درست بعد از یک روز کاری خسته کننده در مدرسه.آثار شروه رو می بلعم و با خودم میگم نقاش چه رنجی میکشید،تجربه او را به هر سمتی می کشد بی هیچ ترس و واهمه ای. لذت جستجو تا به بار نشستن کشف و شهودات.در طبیعت چه خالصانه قلم میزند و او به سلیس ترین شکل ممکن دنیای پیرامو
نش را به رخ می کشد تا جایی که حسرت حضورت در آنجا روی چشمانت سنگینی می کند.وسط سالن کتاب هایی که با هر کدامشان خاطره دارم را می بینم، به ترجمه شروه. به راستی گنجی بود آن معلم خوبمان. روی دیواری متنی از هدایت می خوانم در وصف شروه و کنارش آثاری متفاوت تر از شروه.با خودم میگم حلالزاده چه خوب از رو دست داییش زده.به سالنهای تاریکی میرسم که قابهای زیادی روی زمین به بی نظم ترین و بی صاحب ترین شکل ممکن ولو شدند.از پله ها بالا میرم تا به موزه هنرهای معاصر بانک پاسارگاد برسم جایی که زمانی نقطه امیدی بود برام.وقتی وارد میشم تغیر فضا اولین چیزی است که به من خوش آمد 
میگه و بعد سلام خانمی که گویی مسئول آنجاست و از کمبود بازدید کننده من برایش حکم لنگه دمپایی را دارم،این را از سلام و نگاهش می خوانم.تعداد آثار بیشتر شده و اشتیاق دیدن قدمهای من را تند تر می کند.به بهترین سالن آنجا می رسم یعنی جایی که آثار فریده لاشایی می رقصند باز مبهوت میشم و برای لحظه ای از روی زمین بلند. با هر ضربه قلمش مست تر و هی زیر لب می گم خدایا این همه شعور و دانش در لحظه با این همه سرعت!!،این زن کیه آخه؟ که ناگهان از بام بلند به خاک پست می افتم.و همه چیز روی سرم خراب می شود،فریادی در دلم زبانه میکشد و نوایی که ((کیست که ما را یاری کند؟؟))در مغزم گرداب می شود.اثری از لاشایی که مدتها بر روی دیوار بود به علت حضور آثار جدید و جابجایی، در موقعیت جدیدش 180 درجه برعکس نصب شده بود.با خودم فکر کردم خوب احتمالا تازه جابجایی صورت گرفته و حتمن نصاب شخص ناواردی بوده.در راه رفتن به سمت مسئول محترم چشمم به کار گیزلا افتاد که آن هم از حالت عمودی به افقی تبدیل شده بود.از مسئول آنجا می پرسم که این تغیرات و جابجایی به تازگی صورت گرفته؟با نا باوری به من نگاه می کند و با لحنی طلبکار به من اطلاع می دهد که:خیر از خرداد ماه، و نگاهی می کند که انگار همه شهر با خبرند،الا منِ غافل.موضوع را به او می گویم و از داشتن مدیر هنری آنجا جویا میشوم و نامی را می گوید که من از بردن نامش خودداری میکنم البته انگار که گفتم.دست از پا درازتر آثار را دنبال می کنم و کارهای ترسناک جدیدی می بینم که تنها آه از نهادم بلند می شود.از رنگ بازیهای گراننقاشی که حالا لابلای کارهاش گُل خشک و پیچ و مهره و سوزن فرفره و منگنه دیده می شه یا نقاشی دیجیتالهای خنده داری از ناصر پلنگی که واقعا دلم می خواد بدونم چی تو سرش میگذره .یا عکسهایی از کیارستمی و کیانیان که حالا دیگه نبودشان جای سوال دارد.عکسهایی که در سال هنرجویانِ هنرستان و دانشگاه مثل ریگ ژوژمان می کنند و استاد با بادی به غبغب نگاه سگ به آنها نمی اندازد.با خانم مسئول خداحافظی می کنم و در خیابان پهلوی لابلای مردم با صدایی در سرم که می گوید، کیست که ما را یاری کند،حل می شوم.))